خدا کانون تمام خوبیهاست(1)

فرهنگی اجتماعی

خدا کانون تمام خوبیهاست(1)

خدا کانون تمام خوبیهاست(1) 

(1)ـ پناه به خدا از مکر...

«محمدابن سیرین» همیشه معطر و نظیف بود. روزی شخصی از او پرسید علت این که تو همیشه بوی خوش می دهی چیست؟ ابن سیرین گفت: قصه ی من عجیب است. آن شخص او را قسم داد که داستان خود را برایم تعریف کن.

ابن سیرین گفت: من در دوره ی جوانی بسیار خوش سیما بودم و حرفه ام بزازی بود. روزی خانمی به همراه کنیزکی به مغازه ی من آمدند و مقداری پارچه خریدند، چون قیمتش مشخص شد، گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم.

در مغازه را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلو خانه ی آنان رسیدم. آنها به دورن خانه رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتی زن بدون این که کنیزش همراه او باشد مرا به داخل منزل دعوت کرد. چون داخل منزل شدم، خانه ای دیدم که از فرش ها و ظروف عالی آراسته شده، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت! او را در اوج زیبایی دیدم؛ خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنار من نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن گفتن پرداخت؛ طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد.

بعد از صرف غذا آن زن به من گفت: ای جوان! می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به این جا چیز دیگری است و من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل برآورم.

من چون عشوه بازی ها و دلبری های او را دیدم، نفس اماره ام به سوی او میل کرد. ناگاه الهامی به من رسید که قایلی از سوره ی النازعات این آیه را تلاوت کرد:

«و أما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فإن الجنه هی المأوی»(1)

«اما هر کسی بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی هوی نفس بازدارد، به درستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود.»

وقتی به یاد این آیه افتادم، عزم خود را جزم نمودم که دامن خود را به این گناه آلوده نسازم. هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد، من به او توجه نکردم.

چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت تا چوب زیاد آوردند.

وقتی مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من کرد و گفت: یا مراد مرا حاصل می کنی یا تو را به هلاکت می رسانم. به او گفتم: اگر ذره ذره ام کنی، مرتکب این عمل زشت نخواهم شد تا این که مرا با چوب بسیار زدند، به طوری که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم... .

گفتم: مرا نزنید راضی شدم، دست و پایم را باز کردند. بعد از آزاد شدن پرسیدم: محل قضای حاجت کجاست؟ راهنمایی کردند. رفتم در آن جا تمام لباس های خود را آلوده به نجاست کردم و با لباس های نجس بیرون آمدم. چون آن زن با کنیزان به طرف من آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنان نشان می دادم و به آنان می پاشیدم و آنها فرار می کردند.

بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم. چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند. وقتی دست به قفل زدم به لطف پروردگار گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی آب رسانیدم، لباس های خود را شسته و غسل کردم.

ناگهان! دیدم که شخصی پیدا شد و لباس زیبایی برای من آورد و بر تنم پوشانید و بوی خوش به من مالید و گفت: «ای مرد با تقوا! چون تو بر نفس خویش چیره گشتی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان الهی انجام ندادی و نهی او را نهی دانستی، این وسیله ای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم. دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوی خوش هرگز از تو زایل نخواهد شد.» پس از آن روز تا الآن بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است.

و خداوند مهربان و رئوف در پرتو لطف و محبت بی کران خودش علم تعبیر خواب را به این جوان پاک عطا فرموده و در زمان او کسی مثل او تعبیر خواب نمی کرد.

(2)ـ مشیت الهی

عارف الهی، فقیه صمدانی و مربی نفوس، «آیت الله بهاءالدینی» - علی الله مقامه- حکایتی فرمودند:

شش ساعت از شب گذشته بود، چراغ ها خاموش و اهل خانه همه خوابیده بودند. ناگهان صدای کوبیدن در مرا از خواب بیدار کرد، در را گشودم، دیدم زنی ایستاده است. چون مرا دید، گفت: حاج آقا! چراغ بقالی روشن است. در را بستم و به اتاق رفتم. در ذهن خود می گذراندم که این چه خبری بود آن هم این وقت شب! چرا بعضی مزاحمت (ایجاد) می کنند.

چشم ها را روی هم گذاشتم که بخوابم، صدای خفیفی شنیدم. دقت کردم، حدس زدم حرکت سوسک باشد، چراغ را روشن کردم، دیدم دو عقرب بزرگ و سیاه، نزدیک بچه ی کوچکمان در حال راه رفتن هستند. چراغ را خاموش کردم، ناگهان متوجه شدم آن زن مأمور بیدار کردن ما و سبب نجات این طفل معصوم بوده است.

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای

نبرّد رگی تا نخواهد خدای

(3)ـ یا علی (ع)

آقایان چایچی و رضا بیگدلی نقل کرده اند: «آقای مجتهدی» می فرمود: در ایام نوجوانی که به مدرسه می رفتم، در بین راه به فقرا کمک می کردم. یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در بین راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه را به من داد و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم. سپس در را باز کرد و وارد خانه شد.

من نیز همراه او داخل شدم، که ناگهان در بسته شد و با چند دختر جوان رو به رو شدم.

آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته هایی داریم که اگر انجام ندهید شما را رسوا خواهیم کرد.

ایشان می فرمودند: یک لحظه تأمل کرده، نگاهی به اطراف انداختم. ناگهان چشم من به پله هایی افتاد که به بام منتهی می شد. بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.

با این که ساختمان سه طبقه ی عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک «یا علی» بی درنگ خود را از پشت بام به داخل باغی که جنب خانه بود پرتاب کرد. همین که در حال سقوط بودم دودست، زیر کف پاهای من قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد!

ایشان می فرمود: از آن موقع تا الآن پاهایم را بر زمین نگذاشته ام و هنوز روی آن دست ها راه می روم.

هم چنین این جریان را آقای حسین شکروی، از قول حجت الاسلام فرقانی نقل کرده اند.

(4)ـ خدا کانون تمام خوبی ها

چون روز قیامت می شود بر پل صراط و ترازوگاه، نامه ای از سوی حق می رسد و خطاب به بنده ی خود می گوید:

«ای بنده ی من! تو را رایگان آفریدم و صورت زیبا دادم و قد و بالایت را برکشیدم. کودک بودی و راه به پستان مادر نبردی، من نشانت دادم. از میان خون، شیر برای غذای تو بیرون آوردم. مادر و پدر تو را مهربان کردم و ایشان را به پرورش تو واداشتم و از آب و باد و آتش نگهت داشتم. از کودکی به جوانی و از جوانی به پیری رسانیدم. تو را به فهم و فرهنگ آراستم و به دانش و هنر پیراستم. ما که با تو این همه نیکی ها کردیم تو برای ما چه کردی؟

چه گناه ها که نکردی، چه نیکی ها که به جا نیاوردی، آیا هرگز در ره ما پولی به نیازمندی دادی؟ یا سگی تشنه را از بهر ما آب دادی؟

بنده ی من! کردی آن چه کردی و مرا شرم آید که با تو آن کنم که سزای آنی!

من با تو آن کنم که من سزاوار و شایسته ی آنم. من تو را آمرزیدم تا بدانی که من منم و تو تویی.»

(5)ـ با چنین خدایی معامله کنیم

در زمان حضرت داوود(ع) زنی از خانه ی خود بیرون آمد؛ در حالی که سه گرده نان و سه رطل جو داشت. پس در بین راه سائلی از او کمکی خواست. آن زن سه گرده ی نان را به او داد و با خود گفت: این جوها را آسیاب می کنم، سپس نان پخته می خورم. چند قدمی راه نرفته بود که باد تندی وزید و آن جوها را که بر سرش نهاده بود با ظرفش برد.

پس آن زن وحشت زده و غمگین و محزون خدمت حضرت داوود(ع) آمد و داستان خود را بیان داشت. حضرت داوود(ع) فرمود: نزد فرزندم سلیمان برو و قصه را برایش بگو. بعد از این که نزد سلیمان(ع) آمد ماجرای خود را گفت: هزار درهم به او عطا فرمود.

زن دوباره پیش داوود آمد و وضع و حال خود را گفت. آن حضرت به او فرمود: دراهم را به او باز گردان و بگو من درهم نخواستم، بلکه خواستم بدانم چرا باد جوهای مرا برده است و این برنامه دو نوبت تکرار شد. بالاخره زن به دستور حضرت داوود(ع) نزد سلیمان(ع) آمد و گفت: از خدا بخواه تا ملک موکل بر باد را حاضر گرداند و از او بخواه که آیا به اذن خدا جوهای مرا برده یا بدون اذن او؟

پس حضرت سلیمان(ع) فرشته ی باد را احضار کرد و از جوهای آن زن سوال نمود. عرض کرد: به اذن خدا بردم، زیرا حیوانات تاجری در بیابان مدتی بی آذوقه شدند. پس نذر کرد هر که علوفه به حیواناتش دهد، یک ثلث از بارهای آن حیوانات برای او باشد.

پس حضرت داوود(ع) به فرزندش سلیمان(ع) فرمود: هر که بخواهد معامله ی سودمند و پرفایده انجام دهد، باید با چنین خدای کریم معامله کند.

(6)ـ عملیات والفجر هشت

در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در عملیات «والفجر هشت» که موجب آزادسازی بندر استراتژیکی فاو شد، یکی از پزشکان متعهد می گفت: بیمارستان صحرایی در خط مقدم جبهه به راه انداخته بودیم. هر روز بمباران می شد، در کنار بیمارستان سایت (محل موشک انداز زمین به هوا) برای صید هواپیماهای دشمن قرار داشت.

هنگام حمله ی هوایی دشمن، کارکنان اورژانس بسیار مشتاق بودند، منظره ی برخورد موشک به هواپیمای دشمن را ببینند. در یکی از این حمله ها، بمب دشمن به آزمایشگاه بیمارستان خورد.

در همان روز حدود پنجاه نفر از بهترین افراد بهداری ما، در بیرون بیمارستان تجمع کرده بودند که منظره ی پرتاب موشک را به سوی هواپیماهای دشمن ببینند. یکی از کارکنان صدا زد: برادران و خواهران با عجله داخل بیمارستان بیایید. آنها با عجله وارد بیمارستان شدند، در همان لحظه بمبی از ناحیه ی دشمن پرتاب شد و مستقیم به محل تجمع قبلی برخورد کرد و منفجر شد. همه ی کارکنان که وارد بیمارستان شده بودند، جان سالم به در بردند.

(7)ـ دل مشتاقان

دانشمند محترم و خطیب نامی «استاد فاطمی نیا» می فرماید:

در تاریخ آمده است: که روزی یکی از پیامبران اولوالعزم به نام حضرت موسی(ع) از خدا خواهش کرد: خدایا! عابدترین بنده ات را به من نشان بده.

خدا به او یک آدرس داد، فرمود: برو فلان منطقه، موسی(ع) رفت و دید پیرمردی زمین گیر نشسته و چندین درد و بلا در او مشاهده می شود به گونه ای که جای سالم او فقط چشم اوست!

سپس جبرئیل(ع) به امر الهی نازل شد و اشاره ای به دو چشم او کرد و آن دو چشم هم از بین رفت. در این لحظه پیرمرد گفت: الحمدلله! رضای تو در این بود تا الآن سالم باشیم، یک موقع پا داشته باشیم، سپس این را انتخاب کردی که پا نداشته باشیم، ما هم بر انتخاب تو خشنودیم.

بعد اراده کردی فلان مرض بیاید، باز ما تسلیم و راضی هستیم. ما بر انتخاب تو چیزی را انتخاب نمی کنیم!... بالاخره موسی(ع) می بیند این پیرمرد عارف به جای حزن و اندوه می خندد و می گوید: خشنودم! و بعد دید که این بنده ی الهی این حرف ها را به خدا زد و فراز آخر دعایش را با این دو کلمه بدرقه کرد و رفت.

آن دو کله از این قرار بود: «یا بار یا وصول» یعنی: ای خدایی که به من بسیار خوبی و احسان می کنی و زیاد به بنده ات صله می دهی!...

موسی کلیم الله(ع) با آن همه عظمتش نتوانست طاقت بیاورد، نزد او آمد و گفت: همه ی حرف هایت به جا و درست بود، ولی این عبارت«یا بار یا وصول» چه بود؟

خدا که مرتب از تو می گیرد، پای تو را گرفت، دست هایت را گرفت و الآن هم چشم هایت را گرفت. وصول یعنی: هر چند وقت یک بار به خانه ات بیاید و چیزی به تو بدهد. این چه صله دهند ای هست؟ آن پیرمرد صاحبدل گفت: خیلی خوب! بنشین تا با هم صحبت کنیم. حضرت موسی به او گفت: من متسجاب الدعوه هستم. می خواهی سلامتی را به تو بازگردانم؟ گفت: خیر، در انتخابی که خدا کرده است من انتخاب نمی کنم.

موسی(ع) گفت: این وصول که می گفتی چه بود؟ گفت: پس بشنو! وصول را برای این می گویم که خداوند متعال، محبتش را هر لحظه در دلم الهام می فرماید (و آن را در قلبم احساس می کنم) این قلب را از مهر و محبت خودش خالی نمی گذارد. این که من (در همه ی احوال) او را دوست می دارم، همین بس است.

(8)ـ مهر تابان

روزی شخصی وارد شهر مدینه شد و سپس به مسجد خدمت رسول اکرم(ص) رسید؛ در حالی که چند جوجه به همراه خود آورده بود. عرض کرد: یا رسول الله! در مسیر راه به این چند جوجه برخوردم. خواستم که هدیه ای خدمت شما آورده باشم.

به محض این که جوجه ها را زمین گذاشت، یک دفعه متوجه شدند که مادرشان وضع عجیبی به خود گرفته و مرتب بالای سر جوجه های خود حرکت می کند و در تلاطم است. چنان منظره، رقت انگیز بود که حضرت را متأثر ساخت، دستور داد آنها را آزاد کردند. سپس فرمودند: آیا محبت این پرنده را نسبت به جوجه های خود مشاهده کردید؟ چقدر عجیب بود! پرنده ای که از آدمی فرار می کند، این گونه برای حفظ جان فرزندانش، خود را به خطر می اندازد.

به آن خدایی که مرا به پیغمبری مبعوث فرموده است، مهر و محبت خدا به بندگانش صد برابر و بنا به روایتی دیگر هزار برابر مهر مادر به فرزندش می باشد.

(9)ـ تسبیح موجودات

هنگامی که حضرت موسی(ع) از طرف خدای متعال، برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مأمور گردید، موسی(ع) به فکر خانوده اش افتاد و به خدا عرض کرد: پروردگارا! چه کسی از خانواده و بچه های من سرپرستی می کند؟!

خداوند به موسی(ع) فرمان داد: «عصای خود را بر سنگ بزن.»

موسی (ع) عصایش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست و درون آن، سنگ دیگری نمایان شد!

با عصای خود یک ضربه ی دیگر بر آن سنگ زد آن نیز شکسته شد و درونش، سنگ دیگری پیدا گردید! موسی(ع) ضربه ی دیگری با عصای خود بر سنگ سوم زد و آن سنگ نیز شکسته شد، درون آن سنگ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته و آن را می خورد!!

پرده های حجاب از گوش موسی(ع) به کنار رفت و شنید آن کرم می گوید: «سبحان من یزانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یذکرنی و لا یسانی»

«پاک و منزه است آن خدایی که مرا می بیند و کلام مرا می شنود و به جایگاه من آشناست و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند.»

(10)ـ زنگ بیدار باش

روزی، مردی از یاران رسول خدا(ص) از خانه ی خویش بیرون آمد. در راه، دختر خوش چهره ای دید که لباسی زیبا بر تن داشت و در کنار دیواری نشسته بود. وی که شیفته ی جمال دخترک شده بود، در کنار او نشست و به او خیره شد. دخترک از جا برخاست و به راه خود رفت.

آن مرد، به تعقیب دختر پرداخت و در بین راه، دست به سوی گونه ی وی برد. دختر از دست وی گریخت و آن مرد، هم چنان چشم به جمال دختر دوخته بود و به دنبال او می رفت.

ناگهان، صورتش به دیواری اصابت کرد و خراشیده و مجروح گشت. در این لحظه او به خودش آمد و فهمید که این صدمه، پیامد کار زشت او بوده است.

پس به نزد رسول خدا(ص) آمد و داستان را به عرض حضرت رسانید. پیامبر(ص) به او فرمود:

«خداوند به تو لطف کرده که پیامد گناهت را در این جهان به تو رسانیده است. چه، خدای برتر اگر بدی کسی را بخواهد، پیامد عملش را به قیامت افکند و چون خیر کسی را بخواهد، در این جهان، وی را به کیفر گناهش دچار سازد.»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: خدا, پناه به خدا, ابن سیرین, بوی خوش, امتحان, تعبیرخواب, مشیت الهی, یاعلی, قیامت, معامله باخدا, عملیات, والفجر8, دل مشتاقان, یاوصول, موسی, پیرمرد, مهرتابان, تسبیح موجودات, زنگ بیدارباش, ,
نويسنده : علی